خاك

محمد جواد سامع
farzar2001@yahoo.com

"به فرشيد"
"نکند مرد گريه کرده باشد."
اين نقطه عطفي بود بر آغاز ماجرايي که لاجرم پای بسياری" از مابهتران" به آن کشيده مي شد.مرد، مرد بود و گريه، گريه. اما؛ نه مرد، يک مرد و نه گريه، يک گريه. روزی که دره جني را رها مي کرد، "ازمابهتران"بيخ گوشش زمزمه کردند که هرجا کاری، مشکلي، چيزی داشتي، يک تار موی از زن سرخ گيسوی بکن. بر آن جعده ای ازآتش زغال نيم سوز بنه. بدم، بدم تا دود ازآن برآيد. آنگاه؛ به شعله نگاه کن و بگو:" ای صاحب بزرگوار که در درياهای يخي خفته ای، به نام آتش قيام کن و دست مراکه بنده ای ضعيف وناچيزم بگير. باشد که در سلک غيوران و سربازان درآيم وبه خاطرتوبجنگم."
مهتر اعظم دست بر شانه هايش نهاده بود که:" تو برای ما و ديار ما خير و برکت داشتي. آمدی وقتي که پيچکهامان از تارک موهامان فراتر مي رفتند و اطفال، به احترام بزرگترها کلاه از سر بر نمي داشتند. از آنسوها آمدی و ما پناهت داديم. دختر سرخ موی را که غنيمت خدايانمان بود، به نکاحت درآورديم. اينک که عزم رفتن نموده ای ، يارايمان نيست که تو را از عزمت باز داريم. اما ؛ به پاس تربيتی که در عشيره مان رسم نمودی، ما را در هر جای وهر کجای ،محرم خويش بدار و به واسطه عروس سرخ موی که با اذن خدايگان، الی الابد باکره می ماند، ما را از اوضاع خويش مطلع دار که اين کهين پيشکش ما به محضر توست. توصلاح خويش را خوش دانی و ما به رای و تدبيرت ايمان داريم ."
و بر فرادست قدمهايش چاهی حفر شده بود که مرز دره جنی را با دنيای زندگان ، معلوم می داشت و هيچ کس تا به حال يارای گذار از آن را نيافته بود . او به سنت عقل و تدبير، گذرگاهی بر آن نهاده بود واز آن روز مرز عالم مردگان و زندگان درهم نورديده شد . پس ابتدا خود برآن پای نهاد در حالی که دست دختر سرخ موی را به دست راست گرفته بود و دست چپ بر طناب گذرگاه داشت.اينک او بود و دنيايی که از آن بر امده بود . عالم زندگان .عالم شايستگان. دختر سرخ مويش را شبی که مست ولايعقل در کوچه ها به دنبال سرپناهی بود ، در خم کوچه ای از کفش ربوده بودند و او سالها بعد ،دخترک را در پای درختچه ای يافته بود در حالی که نوزادی را شير می داد. دخترک قسم خورده بود که با پسر يکی از خدايان هم بستر شده که فرمانروای دودهای خزنده است وبکارتش به واسطه آن هم خوابگی هنوز زايل نشده. مرد را به فور ، جنون در گرفته بود که سر به بيابان گذارد و بی آن که پيش پای بنگرد، فرسنگها دويده بود تا به ميعادگاه. در آنجا رشته مويی را که از دوران نجابت دختر سرخ گيسوی ، در کيسه داشت ، بر آتش نهاده بود وبه ذکر خدايگان نشسته بود تا شبحی بر او ظاهر شود و گفته دخترک را تصديق کند . پس، سرافکنده باز گشته بود و در پای دخترک به راز و نياز نشسته بود. آنگاه، پياله ازکيسه بر کشيده بود و بر فرق سر کوبيده بود تا خون سياه از آن برآيد و از آن پس، خزندگان از جايگاههای امنشان بيرون خزيده بودند. مرغکان بر شاخسار پر کشيده بودند ودر تعزيت مردی که بر عالم خلود، گذرگاه نهاده بود، نغمه در داده بودند. پس، مقرر فرموديم که ماکيان، عوعو کنند و درازگوشان، عرعر. تا به شکرانه دست بيفشانيم و زندگان به هی هي و هاهو بنشينند.
روز شد. دخترک بر چاهها سر کشيد و تصوير سيمای خويش، بر زلال آب بديد. گيسو فرو نهاده بر دو سوی. چشمان، کشيده بر سياهی ابروان و سر، نهاده بر سرخی گيسو. چون زالويي بر زلال اندام، قد کشيده باشد و دخترک بر تموج رخسار، نگريسته باشد تا دردل غوغايي بر انگيزد و مردان چاه، بر او لبخند زنند ودست گسترانند تا پستانهای سيمينش به لمس در آيد و سينه، چاک کند به پذيرايي دستها که سويش مي کشيدند. وای ، که مرد فرياد بر کشيده بود و صدايش به هيچ کجای، نرسيده بود. از آنجا که خرده شکسته ای از پياله بر حنجره اش سايه کرده بود و هر صدا که بر مي آمد، به درون باز مي تابيد. پس دخترک به فرزندی بار برداشته بود، هزار سر و هزار روی که جز پستان آهوان به دهان بر نمی گرفت و او را به کنام ددان راهی بود که در پيش پايش به خضوع می آمدند و از نغمه پرندگانش بهره ای بود تا بدان واسطه، بر عالم ارواح تسلط يابد. از آن پس بود که ديگر تار مويي به ثمر ننشست واز آتشی، دودی برنخاست و مرد بايد که می گريست....
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31101< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي